Mandana sadat

۰۱
سلام خوش آمدید

نمیدونم چرا هنوزم تورو توی سایه های گذشته م میبینم.

شاید این یک عادت شده یا یک وسواس ذهنی که قرار نیست به این زودی ها از دستش راحت بشم. 

میدونی؟ 

ما، یک زمانی دوتا هم مسیر خیالپرداز بودیم. شاید قرار نبود کنار هم بمونیم ولی حداقل لیاقت این رو داشتم که با یک خداحافظی درست ترک بشم، اما تو هیچوقت خداحافظی نکردی فقط رفتی.

تو به من یاد دادی که میشه بخشی از وجود آدم هارو بکشی بدون این که واقعا بمیرند و حالا من هنوز هم دارم به زندگیم ادامه میدم با وجود این که جای خالی چیزی که تو در من به قتل رساندی را هر روز به محض بیدار شدن از خواب حس میکنم. 

شاید برای همین است ک تو دیگر از من یادی نمیکنی به هرحال تو که چیزی از دست ندادی که بخواهی تازه یادش هم بکنی. 

چیزی... 

من هیچوقت قرار نیست از تو بپرسم؛ من برای تو چه بودم؟ 

چون آدم عاقل که نباید سوالی که خودش جوابش را می‌داند بپرسد، مگه نه؟ 

حقیقتا هیچ چیز! 

  • ۰ نظر
  • ۱۰ فروردين ۰۴ ، ۲۲:۴۹
  • ماندانا السادات

رازی برای بقا...

شاید این اسم رو هنوزم به یاد داشته باشی.

شاید بعده ها برای سرزدن به عزیز دردانه ات وقتی گذرت به اینجا بخورد لحظه ای در این صفحه مکث کنی و بگذری. 

همانطور که همیشه همین کار را با من میکردی. 


روزی تو برای من مثل یک شهر عجایب بودی اما حالا میبینی؟

ما چیزی بیشتر از غریبه برای هم نیستیم. 

هرچه باشد در این کار استعداد فوق‌العاده ای داشتی 

خیلی خوب همیشه ترک کردن را بلد بودی 

بلد بودی چگونه دیگران را به حال خودشان رها کنی 

و من یه ساده لوح بودم که گمان می‌کرد تو هیچوقت این کار را با من نمیکنی :) 

اما من؟ 

هنوز هم بین گذشته و حال معلقم، گاهی به جاهایی که رد پای تو هنوز مانده است سر میزنم با این که می‌دانم دیگر به تو بر نمیگردم. 

گاهی فکر میکنم اگر روزی تورا ببینم دست به چه کاری میزنم 

احتمالا هیچ کار،شاید فقط خنده ام بگیرد و بخندم مثل تمام دفعاتی که وانمود کردم همه چیز مرتب است و خوبم. 


ولی انتهای تمام اینها می‌دانی حقیقت چیست؟ 

اینست که تو دیگر آن آدمی که می‌شناختم نیستی 

و من هم نیستم. 

اشتباه نکن 

من برعکس تو از آن زمان های آخر کرونا تا اکنون  رنگ عوض نکرده ام 

تو هیچوقت سعی نکردی که حتی برای یک بار مرا نظاره کنی. 

حالا فقط این جمله ی آهنگین از تو در یاد من مانده است 

Somebody that I used to know 

  • ۲ نظر
  • ۰۹ فروردين ۰۴ ، ۰۱:۴۷
  • ماندانا السادات

سلام
این اولین وبلاگ منه
شاید حتی آخرینش بازه
شاید الان از خودت بپرسی پس هدفم از ایجاد کردن یه همچین چیزی
چیه؟؟
راستش رو بگم نمیدونم
فقط امروز عصر کتری رو گذاشتم جوش بیاد
چای دم کردم
درحالی که مامانم داشت به تلویزیون نگاه می‌کرد
و تخمه میشکست داشتم نگاهش می‌کرد
بعدش یه لیوان چای ریختم و با خودم فکر کردم چطوره یک وبلاگ بزنم و بشینم توش از افکار ،هذیان ها، احساسات، شعرها ،متن ها ،آهنگ ها ، خاطرات ، و هرچیزی که توی دنیای واقعی برای کسی تعریف نمیکنم بنویسم.

میدونی آدم ها کی دست به نوشتن میزنن ؟
وقتی کسی به حرفی که میزنن گوش نمیکنه...

طبقه بندی موضوعی