Mandana sadat

۰۱
سلام خوش آمدید

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «ماندانا السادات» ثبت شده است

                                                                   

اگه یک روز از خواب بیدار بشی و بفهمی که تمام زندگیت یک رویا بوده به خواب برمی‌گردی یا بیدار میمونی؟ 


آلیس دختری بود که نمیفهمید آیا دنیا دیوانست یا خودش. 

آلیس از جهان روزمره اش گریزان بود و دنبال یک خرگوش سفیدی می دوید. خرگوش سفید فقط یک حیوان ساده نبود ؛ استعاره ای بود از چیزی که هیچوقت بهش نمیرسیم اما همیشه در تعقیبش هستیم. 

سرزمین عجایب اونقدر ها هم جای عجیبی نبود. جایی بود که هم منطق و هم دیوانگی با هم عجین شده بودند. 

برای مثال: 

اونجا ملکه ای بود که سر می‌برید چون حوصله نداره. 

گربه ای بود که فقط میخنده چون فهمیده بود این دنیا ارزش جدی گرفته شدن نداره.


آلیس دنبال نظم میگرده در جهانی که قاعده اش بی قائدگیه.

شاید آلیس شمایی باشی از دنیای آدم بزرگ ها خسته شدی و سرانجام ما بیدار نمیشیم چون شاید هیچوقت خوابی در کار نبوده! 


_من دیوونه شدم؟

+آره، اما بزار یه رازی رو بهت بگم: بهترین آدم ها همشون دیونن:) 


_دیالوگ آلیس و کلاهدوز دیوانه 


خوش حال میشم اگه دوست داشتید برام کامنت بزارید که راجب فیلم های بعدی هم نقدی بزارم یا نه. 


  • ۵ نظر
  • ۱۸ ارديبهشت ۰۴ ، ۲۲:۲۷
  • ماندانا السادات

او یک شوالیه ی آسیب پذیر بود، با زرهی از غرور و شمشیری از بی تفاوتی. 

اهل جنگ و جدال بود اما هیچوقت برای من شمشیر از قلاف بیرون نکشید.

او برای شاهزاده خانم دیگری می‌جنگید.

کسی که لبخند های نازک و بی زخم داشت،

 نه موجودی مثل من که هروقت می‌خندید زخم های تکه تکه ی دهانش از باز می‌شدند و خونریزی می‌کردند. 

دخترکی که چشم های معصوم و ساده ای داشته باشد. 

نه کسی مثل من که چشم هایش هرشب از دیدن کابوس می مردند و صبح دوباره وانمود می‌کردند که زنده اند.

اما لعنتی... 

من هیچوقت در قصه اش نبودم. 

نامم حتی در حاشیه ی دفتر خاطراتش هم نوشته نشد. 

شاید او فقط یک دختر نازک نارنجی رام و بی صدا میخواست. 

نه من، که در هر نگاهم صدها کابوس دفن کرده بودم. 

به هرحال دنبال هرچه که میخواست باشد، باشد.

دیگر اهمیتی ندارد. 

او حالا هرشب با شاهزاده خانمش در دشت سبز و خورمی که از ابتذال تخیلی  هردویشان ساخته شده است ،ساعت ها غلط می‌خورند و من، 

 در کابوس های به جا مانده از گذشته ام هرشب غرق میشوم، سپس صبح از روی تخت بلند میشوم و تا کابوس بعدی زندگی ام را شخم میزنم. 


به هرحال حتی این هم دیگر هیچ اهمیتی ندارد. 


میدانی آهسته ترین شکل خودکشی چیست؟ 

دل سپردن به کسی که حتی نگاهی برایت کنار نگذاشته است 

آیا مرگ من برای کسی اهمیت دارد؟ 

  • ۰ نظر
  • ۲۹ فروردين ۰۴ ، ۲۳:۰۷
  • ماندانا السادات

میگن که سگ سیاه افسردگی هر آدمی به یه شکله برای من اینطوریه که :

وقتی نشستم سر کلاس و درسم رو گوش میدم 

یکهو وسط حرف استاد ...


وقتی تو اتوبوس کنار پنجره نشستم 

یکهو موقعی که دارم بیرون رو تماشا میکنم...


وقتی دارم توی خیابون یا پارک قدم میزنم 

یکهو وسط راه...

بیخ گلومو با دندوناش میگیره و میگه: 

همه ی این آدم هارو میبینی؟ 

اینا همه تو زندگیشون یه کس و کاری دارند اما تو، نه، بی همه چیز!!!!


  • ۲ نظر
  • ۲۰ فروردين ۰۴ ، ۰۲:۰۰
  • ماندانا السادات

سلام
این اولین وبلاگ منه
شاید حتی آخرینش بازه
شاید الان از خودت بپرسی پس هدفم از ایجاد کردن یه همچین چیزی
چیه؟؟
راستش رو بگم نمیدونم
فقط امروز عصر کتری رو گذاشتم جوش بیاد
چای دم کردم
درحالی که مامانم داشت به تلویزیون نگاه می‌کرد
و تخمه میشکست داشتم نگاهش می‌کرد
بعدش یه لیوان چای ریختم و با خودم فکر کردم چطوره یک وبلاگ بزنم و بشینم توش از افکار ،هذیان ها، احساسات، شعرها ،متن ها ،آهنگ ها ، خاطرات ، و هرچیزی که توی دنیای واقعی برای کسی تعریف نمیکنم بنویسم.

میدونی آدم ها کی دست به نوشتن میزنن ؟
وقتی کسی به حرفی که میزنن گوش نمیکنه...

طبقه بندی موضوعی