او یک شوالیه ی آسیب پذیر بود، با زرهی از غرور و شمشیری از بی تفاوتی.
اهل جنگ و جدال بود اما هیچوقت برای من شمشیر از قلاف بیرون نکشید.
او برای شاهزاده خانم دیگری میجنگید.
کسی که لبخند های نازک و بی زخم داشت،
نه موجودی مثل من که هروقت میخندید زخم های تکه تکه ی دهانش از باز میشدند و خونریزی میکردند.
دخترکی که چشم های معصوم و ساده ای داشته باشد.
نه کسی مثل من که چشم هایش هرشب از دیدن کابوس می مردند و صبح دوباره وانمود میکردند که زنده اند.
اما لعنتی...
من هیچوقت در قصه اش نبودم.
نامم حتی در حاشیه ی دفتر خاطراتش هم نوشته نشد.
شاید او فقط یک دختر نازک نارنجی رام و بی صدا میخواست.
نه من، که در هر نگاهم صدها کابوس دفن کرده بودم.
به هرحال دنبال هرچه که میخواست باشد، باشد.
دیگر اهمیتی ندارد.
او حالا هرشب با شاهزاده خانمش در دشت سبز و خورمی که از ابتذال های تخیلی هردویشان ساخته شده است ،ساعت ها غلط میخورند و من،
ز در کابوس های به جا مانده از گذشته ام هرشب غرق میشوم، سپس صبح از روی تخت بلند میشوم و تا کابوس بعدی زندگی ام را شخم میزنم.
به هرحال حتی این هم دیگر هیچ اهمیتی ندارد.
میدانی آهسته ترین شکل خودکشی چیست؟
دل سپردن به کسی که حتی نگاهی برایت کنار نگذاشته است
آیا مرگ من برای کسی اهمیت دارد؟
- ۰ نظر
- ۲۹ فروردين ۰۴ ، ۲۳:۰۷