Mandana sadat

۰۱
سلام خوش آمدید

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «نامه» ثبت شده است

عزیز من،

باید از تو تشکر کنم؛ نیاز داشتم یکبار دیگر دست رد به سینه ام بزنی تا آخرین پرده ام فرو افتد و بفهمم که دیگر هیچ امیدی به بازگشت تو نیست.

یکبار دیگر باید مرور می کردم که چطور مرا ترک کردی.حالا دیگر هیچ راهی برای یادآوری کردن خودم به تو ندارم. من برای تو وجود ندارم. فکر می‌کردم که فقط برای تو مرده و فراموش شده ام ولی چیز بدتری هست. 

در رگ های تو زهری قوی تر از فراموشی هست و تو آن را به من خورانده ای ؛ زهری که از مرگ هم مرا فراتر برده است. چنان محوم کرده که انگار هرگز نبوده ام. 

هرچه باشد، برای تمام مرده ها مراسم خاکسپاری می گیرند، مگر نه؟ 

من اما هرروز خدا، برای تو مراسم خاکسپاری به پا کرده ام و هنوز جنازه ی خاطراتت را در آغوش میگیرم. تلاش های زیادی کردم تا تورا در خودم بکشم؛ اما تمام تیر هایم به خطا رفت. 

شاید من سمت اشتباهی تیر انداختم.

شاید برای ندیدن تو،

باید سمت چپ سینه ی خودم را هدف می گرفتم. 



  • ماندانا السادات
امیدوار بودم نامه ی قبلی آخرین نامه ی من به تو باشد اما نشد ... باز هم نشد. انگار هربار آمدم در این دفتر را ببندم، زخمی تازه باز می‌شد.
آخر من حرف های زیادی داشتم که مجال گفتنشان پیدا نشد. 

این روز ها از خودم میپرسم: من و تو کی باهم انقدر غریبه شدیم ؟ 
و خودم جوابش را خوب میدانم، ما از همان اولین لحظه با هم غریبه بودیم.
دیواری از جنس بیگانگی بین ما بود، که تو هیچوقت تلاش نکردی حتی یک آجر از آن را برداری. 

با این حال در خیالات پوچ خودم تورا کسی میدیدم که مرا بهتر از هرکس دیگری می‌شناسد. پاک و زلال بودی به مثال آینه ای که هربار نگاهش می‌کردم خودم را می دیدم. 

چه خیالی... چه خیالی 
خوب میدانم، که حوض دل تو از ماهی من خالی است.
دیگر گله ای نیست، زحمتی به خودت نده 
ماهی من مرده است 
و مرده ها باز نمی گردند. 
  • ماندانا السادات

او یک شوالیه ی آسیب پذیر بود، با زرهی از غرور و شمشیری از بی تفاوتی. 

اهل جنگ و جدال بود اما هیچوقت برای من شمشیر از قلاف بیرون نکشید.

او برای شاهزاده خانم دیگری می‌جنگید.

کسی که لبخند های نازک و بی زخم داشت،

 نه موجودی مثل من که هروقت می‌خندید زخم های تکه تکه ی دهانش از باز می‌شدند و خونریزی می‌کردند. 

دخترکی که چشم های معصوم و ساده ای داشته باشد. 

نه کسی مثل من که چشم هایش هرشب از دیدن کابوس می مردند و صبح دوباره وانمود می‌کردند که زنده اند.

اما لعنتی... 

من هیچوقت در قصه اش نبودم. 

نامم حتی در حاشیه ی دفتر خاطراتش هم نوشته نشد. 

شاید او فقط یک دختر نازک نارنجی رام و بی صدا میخواست. 

نه من، که در هر نگاهم صدها کابوس دفن کرده بودم. 

به هرحال دنبال هرچه که میخواست باشد، باشد.

دیگر اهمیتی ندارد. 

او حالا هرشب با شاهزاده خانمش در دشت سبز و خورمی که از ابتذال تخیلی  هردویشان ساخته شده است ،ساعت ها غلط می‌خورند و من، 

 در کابوس های به جا مانده از گذشته ام هرشب غرق میشوم، سپس صبح از روی تخت بلند میشوم و تا کابوس بعدی زندگی ام را شخم میزنم. 


به هرحال حتی این هم دیگر هیچ اهمیتی ندارد. 


میدانی آهسته ترین شکل خودکشی چیست؟ 

دل سپردن به کسی که حتی نگاهی برایت کنار نگذاشته است 

آیا مرگ من برای کسی اهمیت دارد؟ 

  • ۰ نظر
  • ۲۹ فروردين ۰۴ ، ۲۳:۰۷
  • ماندانا السادات

گاهی چشم هایم را میبندم و تورا تصور می‌کنم اما چهره ات اخیرا مدام در تصوراتم محو تر و محو تر میشود.

دیگر نمی‌دانم از تو چیزی باقی مانده یا فقط خاطره ای فرسوده از تو هست که هنوز روی قلبم سنگینی می‌کند.

یه حیف که با وجود این همه تلاش هیچ وقت حتی لحظه ای در ذهنت ندرخشیدم. 

من ماندم 

با رویاهایی که از هم پاشیده شد.

هنوز هم گاهی شب ها از خواب میپرم انگار که هنوز هم فرصت هست 

انگار هنوز هم می‌توانم برای آخرین بار صدایت را بشنوم، اما نیستی. 

دیگر هیچوقت نخواهی بود. 

ای کاش از من خشمگین بودی 

ای کاش بر سرم فریاد میزدی 

اما آن سکوت لعنتی ات با آن بی اعتنایی کشنده ای که هزار بار دردناک‌تر از هر خداحافظی بود ، تیشه بر ریشه ام می‌زدند. 

فکرش را نمیکردم که زنده بمانم اما هنوز هم زنده ام . 

شاید اگر روزی خودت هم عاشق شوی. 

روزی که دیگر همه چیز از میان ما رفته باشد، بتوانی حال مرا درک کنی. 

اما آن روز تو فقط یک تماشاچی خواهی بود. 

یک تماشاچی که به صحنه ی پرفروغ زندگی من در تاریکی چشم دوخته است.

امیدوار دارم این آخرین نامه ای باشد که برای تو مینویسم. 

  • ۳ نظر
  • ۱۵ فروردين ۰۴ ، ۱۴:۵۳
  • ماندانا السادات

سلام
این اولین وبلاگ منه
شاید حتی آخرینش بازه
شاید الان از خودت بپرسی پس هدفم از ایجاد کردن یه همچین چیزی
چیه؟؟
راستش رو بگم نمیدونم
فقط امروز عصر کتری رو گذاشتم جوش بیاد
چای دم کردم
درحالی که مامانم داشت به تلویزیون نگاه می‌کرد
و تخمه میشکست داشتم نگاهش می‌کرد
بعدش یه لیوان چای ریختم و با خودم فکر کردم چطوره یک وبلاگ بزنم و بشینم توش از افکار ،هذیان ها، احساسات، شعرها ،متن ها ،آهنگ ها ، خاطرات ، و هرچیزی که توی دنیای واقعی برای کسی تعریف نمیکنم بنویسم.

میدونی آدم ها کی دست به نوشتن میزنن ؟
وقتی کسی به حرفی که میزنن گوش نمیکنه...

طبقه بندی موضوعی