Mandana sadat

۰۱
سلام خوش آمدید

عزیز من،

باید از تو تشکر کنم؛ نیاز داشتم یکبار دیگر دست رد به سینه ام بزنی تا آخرین پرده ام فرو افتد و بفهمم که دیگر هیچ امیدی به بازگشت تو نیست.

یکبار دیگر باید مرور می کردم که چطور مرا ترک کردی.حالا دیگر هیچ راهی برای یادآوری کردن خودم به تو ندارم. من برای تو وجود ندارم. فکر می‌کردم که فقط برای تو مرده و فراموش شده ام ولی چیز بدتری هست. 

در رگ های تو زهری قوی تر از فراموشی هست و تو آن را به من خورانده ای ؛ زهری که از مرگ هم مرا فراتر برده است. چنان محوم کرده که انگار هرگز نبوده ام. 

هرچه باشد، برای تمام مرده ها مراسم خاکسپاری می گیرند، مگر نه؟ 

من اما هرروز خدا، برای تو مراسم خاکسپاری به پا کرده ام و هنوز جنازه ی خاطراتت را در آغوش میگیرم. تلاش های زیادی کردم تا تورا در خودم بکشم؛ اما تمام تیر هایم به خطا رفت. 

شاید من سمت اشتباهی تیر انداختم.

شاید برای ندیدن تو،

باید سمت چپ سینه ی خودم را هدف می گرفتم. 



  • ماندانا السادات
امیدوار بودم نامه ی قبلی آخرین نامه ی من به تو باشد اما نشد ... باز هم نشد. انگار هربار آمدم در این دفتر را ببندم، زخمی تازه باز می‌شد.
آخر من حرف های زیادی داشتم که مجال گفتنشان پیدا نشد. 

این روز ها از خودم میپرسم: من و تو کی باهم انقدر غریبه شدیم ؟ 
و خودم جوابش را خوب میدانم، ما از همان اولین لحظه با هم غریبه بودیم.
دیواری از جنس بیگانگی بین ما بود، که تو هیچوقت تلاش نکردی حتی یک آجر از آن را برداری. 

با این حال در خیالات پوچ خودم تورا کسی میدیدم که مرا بهتر از هرکس دیگری می‌شناسد. پاک و زلال بودی به مثال آینه ای که هربار نگاهش می‌کردم خودم را می دیدم. 

چه خیالی... چه خیالی 
خوب میدانم، که حوض دل تو از ماهی من خالی است.
دیگر گله ای نیست، زحمتی به خودت نده 
ماهی من مرده است 
و مرده ها باز نمی گردند. 
  • ماندانا السادات

                                                                   

اگه یک روز از خواب بیدار بشی و بفهمی که تمام زندگیت یک رویا بوده به خواب برمی‌گردی یا بیدار میمونی؟ 


آلیس دختری بود که نمیفهمید آیا دنیا دیوانست یا خودش. 

آلیس از جهان روزمره اش گریزان بود و دنبال یک خرگوش سفیدی می دوید. خرگوش سفید فقط یک حیوان ساده نبود ؛ استعاره ای بود از چیزی که هیچوقت بهش نمیرسیم اما همیشه در تعقیبش هستیم. 

سرزمین عجایب اونقدر ها هم جای عجیبی نبود. جایی بود که هم منطق و هم دیوانگی با هم عجین شده بودند. 

برای مثال: 

اونجا ملکه ای بود که سر می‌برید چون حوصله نداره. 

گربه ای بود که فقط میخنده چون فهمیده بود این دنیا ارزش جدی گرفته شدن نداره.


آلیس دنبال نظم میگرده در جهانی که قاعده اش بی قائدگیه.

شاید آلیس شمایی باشی از دنیای آدم بزرگ ها خسته شدی و سرانجام ما بیدار نمیشیم چون شاید هیچوقت خوابی در کار نبوده! 


_من دیوونه شدم؟

+آره، اما بزار یه رازی رو بهت بگم: بهترین آدم ها همشون دیونن:) 


_دیالوگ آلیس و کلاهدوز دیوانه 


خوش حال میشم اگه دوست داشتید برام کامنت بزارید که راجب فیلم های بعدی هم نقدی بزارم یا نه. 


  • ۵ نظر
  • ۱۸ ارديبهشت ۰۴ ، ۲۲:۲۷
  • ماندانا السادات

می دونم که باید دیگه خودم رو از قلبت پاک شده بدونم،چون حالا یک نفر دیگه اونجاست. درست جایی که من هیچوقت راه داده نشدم. 

برای همین هم هست که انقدر راحت بیرون شدم. بدون این که تو دردی بکشی 

برعکس من دل درد نگرفتی، چون اصلا در دلت  نبودم که بخواهی برای بیرون کردنم درد یا بغضی رو تحمل  کنی! 

اما من هنوز هم بعضی شب ها دستم رو تا ته حلقم فرو میبرم تا هر آنچه که به تو آلوده هست را بیرون بکشم ولی در نهایت فقط امیدم رو بالا بیارم. 

امیدی برای دوست داشته شدن 

امیدی برای اثر گذاشتن در قلب کسی 

و امیدی برای خودم! 

که دیگر چیزی از آن باقی نمانده است.


  • ۲ نظر
  • ۱۲ ارديبهشت ۰۴ ، ۲۳:۱۹
  • ماندانا السادات

او یک شوالیه ی آسیب پذیر بود، با زرهی از غرور و شمشیری از بی تفاوتی. 

اهل جنگ و جدال بود اما هیچوقت برای من شمشیر از قلاف بیرون نکشید.

او برای شاهزاده خانم دیگری می‌جنگید.

کسی که لبخند های نازک و بی زخم داشت،

 نه موجودی مثل من که هروقت می‌خندید زخم های تکه تکه ی دهانش از باز می‌شدند و خونریزی می‌کردند. 

دخترکی که چشم های معصوم و ساده ای داشته باشد. 

نه کسی مثل من که چشم هایش هرشب از دیدن کابوس می مردند و صبح دوباره وانمود می‌کردند که زنده اند.

اما لعنتی... 

من هیچوقت در قصه اش نبودم. 

نامم حتی در حاشیه ی دفتر خاطراتش هم نوشته نشد. 

شاید او فقط یک دختر نازک نارنجی رام و بی صدا میخواست. 

نه من، که در هر نگاهم صدها کابوس دفن کرده بودم. 

به هرحال دنبال هرچه که میخواست باشد، باشد.

دیگر اهمیتی ندارد. 

او حالا هرشب با شاهزاده خانمش در دشت سبز و خورمی که از ابتذال تخیلی  هردویشان ساخته شده است ،ساعت ها غلط می‌خورند و من، 

 در کابوس های به جا مانده از گذشته ام هرشب غرق میشوم، سپس صبح از روی تخت بلند میشوم و تا کابوس بعدی زندگی ام را شخم میزنم. 


به هرحال حتی این هم دیگر هیچ اهمیتی ندارد. 


میدانی آهسته ترین شکل خودکشی چیست؟ 

دل سپردن به کسی که حتی نگاهی برایت کنار نگذاشته است 

آیا مرگ من برای کسی اهمیت دارد؟ 

  • ۰ نظر
  • ۲۹ فروردين ۰۴ ، ۲۳:۰۷
  • ماندانا السادات

میگن که سگ سیاه افسردگی هر آدمی به یه شکله برای من اینطوریه که :

وقتی نشستم سر کلاس و درسم رو گوش میدم 

یکهو وسط حرف استاد ...


وقتی تو اتوبوس کنار پنجره نشستم 

یکهو موقعی که دارم بیرون رو تماشا میکنم...


وقتی دارم توی خیابون یا پارک قدم میزنم 

یکهو وسط راه...

بیخ گلومو با دندوناش میگیره و میگه: 

همه ی این آدم هارو میبینی؟ 

اینا همه تو زندگیشون یه کس و کاری دارند اما تو، نه، بی همه چیز!!!!


  • ۲ نظر
  • ۲۰ فروردين ۰۴ ، ۰۲:۰۰
  • ماندانا السادات

گاهی چشم هایم را میبندم و تورا تصور می‌کنم اما چهره ات اخیرا مدام در تصوراتم محو تر و محو تر میشود.

دیگر نمی‌دانم از تو چیزی باقی مانده یا فقط خاطره ای فرسوده از تو هست که هنوز روی قلبم سنگینی می‌کند.

یه حیف که با وجود این همه تلاش هیچ وقت حتی لحظه ای در ذهنت ندرخشیدم. 

من ماندم 

با رویاهایی که از هم پاشیده شد.

هنوز هم گاهی شب ها از خواب میپرم انگار که هنوز هم فرصت هست 

انگار هنوز هم می‌توانم برای آخرین بار صدایت را بشنوم، اما نیستی. 

دیگر هیچوقت نخواهی بود. 

ای کاش از من خشمگین بودی 

ای کاش بر سرم فریاد میزدی 

اما آن سکوت لعنتی ات با آن بی اعتنایی کشنده ای که هزار بار دردناک‌تر از هر خداحافظی بود ، تیشه بر ریشه ام می‌زدند. 

فکرش را نمیکردم که زنده بمانم اما هنوز هم زنده ام . 

شاید اگر روزی خودت هم عاشق شوی. 

روزی که دیگر همه چیز از میان ما رفته باشد، بتوانی حال مرا درک کنی. 

اما آن روز تو فقط یک تماشاچی خواهی بود. 

یک تماشاچی که به صحنه ی پرفروغ زندگی من در تاریکی چشم دوخته است.

امیدوار دارم این آخرین نامه ای باشد که برای تو مینویسم. 

  • ۳ نظر
  • ۱۵ فروردين ۰۴ ، ۱۴:۵۳
  • ماندانا السادات

هنوز هم یادت هست که قبلا اسم من رو چطوری صدا میکردی؟ 

یک کلمه ی خیلی ساده بود اما وقتی تو میگفتی انگار که روح می‌گرفت. 

حالا الان اون اسم مرده

نه به خاطر زمان 

نه به خاطر فراموشی 

به خاطر تو 

تو خودت اسم من رو انداختی یک گوشه تا به حال خودش تلف بشه. 

جوری وانمود کردی که انگار هیچوقت مهم نبوده و من به شکل احمقانه ای سعی کردم ، باور کنم که حق با تو بوده و هیچ چیز ارزش نگه داشتن نداشته. 

تو، همیشه فکر میکردی که میتونی بدون سر و صدا از کنار بقیه بری و هیچ ردپایی از خودت به جا نذاری.

من به تو زیادی امیدوار بودم. 

امید داشتم که تو فرق داری و قرار نیست که قصه ی من مثل قصه های شکست دوستان و اطرافیانم تکراری بشه، اما شد و چه زخم یادگاری از این غم آشنای همیشگی برای من گذاشت. 

انگار دنیا قسم خورده که یادت رو از ذهنم پاک نکنه. 

بازی بی رحمانه ای بود مگه نه؟

رها کردی 

همه چیز را رها کردی 

اما من هنوز هم با چیز هایی دست و پنجه نرم میکنم که تو ساختی. 

انگار آدمایی مثل تو فقط برای زخمی کردن و رفتن میان. 

یک زخمی هست که هیچوقت کهنه نمیشه فقط آدم یاد میگیره که چطور باهاش زندگی کنه. 

تو برای من دقیقا همین زخم هستی که هرچقدر هم روش خاک بریزم آخر سر باز هم دوباره در یکی از  قسمت های  شکسته ی قلب من ریشه می‌کنی و سر باز می‌کنی.

  • ۰ نظر
  • ۱۳ فروردين ۰۴ ، ۱۹:۵۲
  • ماندانا السادات

تو همیشه اینجا بودی اما هیچوقت نبودی 

یه سایه بودی ، هم قَدِ تنهایی من... 


انگاری هنوزم که هنوزه یک گوشه ای از دلم منتظره ، با این که میدونم برگشتی دیگه درکار نیست. 

میدونی، همیشه سوال هایی که جوابی براشون پیدا نمیشه مثل یک خوره توی ذهنت می‌مونن. انگار میخوان که جواب خودشون رو پیدا کنند. میخوان که حل بشن، اما تو هیچوقت قرار نبود به تمام این سوال هایی که من رو باهاشون تنها گذاشتی جوابی بدی، چون تو یک سراب بودی ... یک تصویر محو که هیچوقت نمیشه لمسش کرد. 

همیشه با خودم فکر میکردم ،توی اون گوشه ی تاریک قلبت یه نور کوچیک برای من هست که باعث میشه یک روزی یک جایی یاد من بیفتی و بالاخره بگی که اشتباه کردی. 

اما حالا میفهمم که تو هیچوقت قرار نبود که برگردی 

چون تو هیچوقت واقعا کنارم نبودی! 

فقط یک سایه بودی 

که وقتی خورشید غروب کرد 

تو هم رفتی توی تاریکی 

محو و گم شدی. 


  • ۰ نظر
  • ۱۲ فروردين ۰۴ ، ۲۲:۴۶
  • ماندانا السادات
تا همین چندسال پیش من و تو چیزی بیشتر از تنها دو اسم در خاطرات هم بودیم. 
من پیش خودم خیال می‌کردم که اگر خودم را همانطور که هستم نشانت دهم برایت کافی خواهم بود،
ولی مثل این که از همان اول تو مرا کسی می‌دیدی که هیچ شباهتی هم به من  نداشته.
از این که آن موقع چنین فکر ساده لوحانه ای  با خودم می‌کردم واقعا شرمسارم‌. 
حالا، بعد از این همه وقت درونت هنوز هم پر از زخم هایی هست که هیچوقت نخواستی کسی آن هارا ببیند.
نگو که همه چیز را فراموش کرده ای. 
 نگو که تمام حرف هایی که به هم زدیم بی معنی بوده. 
نگو که تمام آن مکالماتی که با همین انگشت هایم تایپ کردم بی اهمیت بوده اند. 
اگر واقعا هیچ اهمیتی نداشت پس چرا من هنوز هم که هنوزه فراموش نکرده ام؟
تو پیش از آن که فرصتی به من بدهی،
پیش از آن که حرف هایی که زدم را بفهمی،
مرا درون ذهن خودت کشتی. 
اما با تمام این اوصاف هنوز هم می‌توانم درکت کنم. 
شاید برای تو ساده تر بود که من را مقصر همه چیز بدانی 
و به جای رو به رو شدن با حقیقت ‌فرار کنی. 
تو مرا از دست دادی نه به خاطر چیزی که من بودم ، بلکه به خاطر چیزی که تو در من دیدی. 

_کسی که روزی میشناختی 
  • ۰ نظر
  • ۱۱ فروردين ۰۴ ، ۱۸:۲۷
  • ماندانا السادات

سلام
این اولین وبلاگ منه
شاید حتی آخرینش بازه
شاید الان از خودت بپرسی پس هدفم از ایجاد کردن یه همچین چیزی
چیه؟؟
راستش رو بگم نمیدونم
فقط امروز عصر کتری رو گذاشتم جوش بیاد
چای دم کردم
درحالی که مامانم داشت به تلویزیون نگاه می‌کرد
و تخمه میشکست داشتم نگاهش می‌کرد
بعدش یه لیوان چای ریختم و با خودم فکر کردم چطوره یک وبلاگ بزنم و بشینم توش از افکار ،هذیان ها، احساسات، شعرها ،متن ها ،آهنگ ها ، خاطرات ، و هرچیزی که توی دنیای واقعی برای کسی تعریف نمیکنم بنویسم.

میدونی آدم ها کی دست به نوشتن میزنن ؟
وقتی کسی به حرفی که میزنن گوش نمیکنه...

طبقه بندی موضوعی